اول از هر چیز این را بگویم که دریافت حقوق همانطور که از اسمش پیداست حق کارگران است. شرکتی که توان پرداخت بدهی به کارگرانش را مدتی است از دست داده و زیر بار بدهیهای متعدد دیگری هم قرار دارد باید ورشکستگی را بپذیرد و یا وارد فرایند تجدید ساختار شود. از مالکان فعلی سلب اختیار شود و بدهکاران سابق در مقام مالکان بنشینند، تکلیف ارزش داراییها را مشخص کنند و درباره آینده شرکت تصمیم بگیرند. این جدا از فسادهای احتمالی در فرایند خصوصیسازی است که ممکن است اتهامات دیگری را متوجه سهامداران این شرکتها کند یا به مساله ابعاد قضایی هم ببخشد. این مسایل خاص را بگذاریم کنار و به شرایطی کلی که در آن شرکت سالم است فکر کنیم.
نخستین و مهمترین نکتهای که درباره کسانی که به آنها کارگر میگوییم این است که آنها از محل درآمد سرمایه انسانی خود ارتزاق میکنند و به عبارت دیگر معمولن آنها برای مصرف خود به دستمزد نقدی نیاز دارند. با تغییر مالکیت یا مدیریت، مجموع دستمزد به کارگر تغییری نمیکند. اگر بخشی از دستمزد به شکل سهام یا آپشن باشد، از مبلغ دستمزد نقدی کم خواهد شد. وضعیت یک کارگر با کسی که میلیاردها تومان در بازار سهام یا املاک دارد متفاوت است. نفر دوم میتواند از سود سرمایهگذاریهایش (به شکل اجاره، سود بانکی، فروش سهم، سود توزیع شده و…) برای مصرف استفاده کند اما کارگر نمیتواند. بهتر است فرض کنیم مبلغ چندانی از درآمد اکثر کارگران بعد از مصرف باقی نمیماند که بخواهند سرمایهگذاری کنند. اضافه کنیم بعید است کارگران یک شرکت، سرمایه انسانی کافی برای مدیریت یک مجموعه بزرگ اقتصادی را داشته باشند.
بگذارید از این چند نکته اولیه و مهم بگذریم و فکر کنیم که کارگران یک مجموعه سرمایه مالی و انسانی کافی را برای در اختیار گرفتن بخشی از مالکیت و مشارکت در تصمیمات مدیریتی از سویی و کار کردن در مجموعه دارند. مثلن فرض کنیم مقداری پسانداز دارند، بینش روشنی از صنعتی که در آن کار میکنند دارند و رای آنها در مدیریت شرکت میتواند سرمایهگذاران دیگر و مدیریت شرکت را به سمت درستتری هدایت کند. اگر اقتصادی فکر کنیم بهتر است کارگر فرضی ما سرمایه خود را در همان کارخانه سرمایهگذاری کند و جزو سهامداران شود یا در جای دیگر؟
درک اقتصادی من میگوید اگر کارگر مورد نظر ریسکگریز باشد، بهتر است سرمایه مالی خود را در جای دیگری (مثلن یک سبد متنوع از داراییها) سرمایهگذاری کند. به این ترتیب او میتواند مصرف خود را راحتتر هموار کند. برای مثال اگر شرکت با ورشکستگی مواجه شود و فرد کار خود و در نتیجه درآمد از محل سرمایه انسانی را از دست بدهد، سرمایه مالی او هنوز سرجای خود نشسته و میتواند برای او درآمدزایی کند. تنوعبخشی به سرمایه انسانی برای جلوگیری از اثر شوکهای غیرسیستمی ممکن نیست اما در مورد سرمایه مالی این کار تا حد خوبی امکان پذیر است.
بگذارید جور دیگری به مساله نگاه کنیم. یکی از روشهای حل مساله کارگر و کارفرما، ارتباط دادن دستمزد کارگر با شاخصی از منافع کارفرماست. برای مثال وقتی به مدیران یک شرکت به جای دستمزد نقدی، سهام و آپشن داده میشود، آنها بیشتر در معرض سود و زیاد حاصل از عملکرد خود قرار میگیرند، منافعشان با منافع مالکان همسو شده و به همین دلیل عملکرد بهبود پیدا میکند. وقتی بخشی از منافع بازنشستگی کارگران در خود شرکت سرمایهگذاری میشود نیز سهامداران به دنبال چنین تاثیر مثبتی هستند. ترجیح کارگران در این شرایط چیست؟ آیا آنها ترجیح میدهند مقدار مشخصی دستمزد را به شکل نقد دریافت کنند یا در قالب سهام یا آپشن و مزایای بازنشستگی در شرکت؟ روشن است که حتی در نبود ریسک نقدشوندگی، به همان دلیل پیشگفته حالت اول را ترجیح میدهند. آنها ترجیح میدهند در همان شرکتی که کار میکنند سرمایهگذاری نکنند. حتی اگر سهام داشته باشند هم بهتر است لااقل بخشی از آن را بفروشند و در جای دیگری سرمایهگذاری کنند. مصرف کارگران به دلیل وجود خطر بیکاری در صورت ورشکستگی شرکت به طور طبیعی به ریسکهای غیرسیستمی شرکت گره خورده و هیچ دلیلی ندارد آنها با سرمایهگذاری مالی خود را بیش از پیش در معرض چنین ریسکی قرار دهند.
ممکن است کسی بگوید که کارگران داستان مایلند لااقل بخشی از مالکیت و مدیریت کارخانه را در اختیار بگیرند زیرا به این ترتیب میتوانند در تصمیمهای مدیریتی درباره قراردادهای کاری دخالت کنند و جلوی بیکار شدن خودشان را بگیرند. همچنین آنها میتوانند دستمزد خود را بالاتر از چیزی که اقتضای رقابت در بازار است تعیین کنند. چنین فرضی ممکن است اما آیا دفاع از چنین شرایطی عاقلانه است؟ من فکر میکنم اینجا با یک بده-بستان مواجهیم.
از یک طرف چنین کاری منجر به ناکارایی اقتصادی خواهد بود. انگیزه کارگرانی که مدیریت را در اختیار دارند بدون تردید با انگیزه باقی سهامداران در تضاد است و ما با تعارض منافع مواجهیم. آنها با تصمیماتشان درآمدهای شرکت را کاهش خواهند داد و منابع سایر سهامداران را به سمت دستمزدهای خودشان منحرف خواهند کرد. بگذارید یک مثال دیگر از تعارض منافع بزنیم و به آن فکر کنیم. یک سهامدار شرکت پتروشیمی را در نظر بگیرید که از قضا سهامدار یک شرکت حمل و نقل هم هست. سهم او در شرکت پتروشیمی صرفن آن قدر بالا هست که در تصمیمات اثر بگذارد اما او مالک تمام سهام شرکت حمل و نقل است. او از کنترل خود در شرکت پتروشیمی استفاده میکند و پروژهها را با قیمتی بالاتر از حد بازار به شرکت حمل و نقل واگذار میکند و به این ترتیب درآمدها را از شرکت اول به شرکت دوم که در آن سهم بزرگتری دارد منحرف میکند. بدون تردید چنین کاری به زیان سهامداران دیگر شرکت پتروشیمی و حتی نوعی فساد است. (اگر به این مثال علاقه دارید: + و +) سهامداری کارگران داستان ما با آن انگیزه و در آن شرایط چه تفاوتی با سهامدار کژمنش مثال قبل دارد؟
از سوی دیگر سهامداران هم از خطرات مشارکت با کارگران در این شرایط آگاه خواهند بود. آنها برای سرمایهگذاری در چنین شرکتی نرخ بیشتری مطالبه خواهند کرد. افزایش نرخ سود موردانتظار سهامداران، سرمایهگذاری را کاهش میدهد و قیمت سهم افت میکند.
باید به وجوه مثبت احتمالی ماجرا در بعضی شرایط خاص هم توجه داشت: گفتیم که دادن سهام به کارگران، منافع کارگر و کارفرما را همسو میکند. البته مهم است توجه کنیم که سهامداران حاضرند چه میزان سهم و به کدام کارگران (مدیران ارشد یا کارگران خرد) واگذار کنند. به اضافه توجه کنیم که همسو شدن منافع کارگر و کارفرما به معنای تلاش برای بهرهوری بیشتر است نه قربانی کردن بهرهوری برای حفظ شغل کارگران. یک وجه مثبت دیگر اینکه این شرایط ممکن است احساس مالکیت، همدلی و احساس تعلق به شرکت را بیشتر کند و در نتیجه کارگران به خاطر این احساسات مثبت بهتر کار کنند. شاید بتوان شواهد تجربی برای شکلگیری چنین تاثیری در مجموعههای کوچک یافت ولی در مجموعههای بزرگ که احساس تعلق و همخانوادگی سختتر شکل میگیرد و افراد میتوانند بدون احساس شرمندگی زیر کار بزنند و سواری رایگان بگیرند، بعید است چنین تاثیری پیدا شود. آیا ممکن است حقوقهای بالاتر باعث بهبود عملکرد کارگران شود؟ لااقل درباره برخی مشاغل که نظارت در آنها دشوار است و خصوصن در شرایطی که بیکاری به اندازه کافی اتفاق ترسناکی نیست (شغل جدید زود گیر میآید)، میتوان به شرایطی فکر کرد که چنین تاثیری وجود داشته باشد. (+، +)
در کنار اثر بر کارایی، چنین شرایطی آثار بازتوزیعی نیز با خود به همراه دارد. زیاد سخت نیست که ببینیم کارگران شرکت از چنین شرایطی منتفع و سهامداران دیگر متضرر میشوند. احتمالن بخش زیادی از سهامداران از کارگران ثروتمندتر هستند پس این بازتوزیع برای دوستداران برابری محبوب تلقی میشود. اما این همه ماجرا نیست. بیایید فرض کنیم که بازار کار کساد است: بخشی (یا در کیس کشور ما بخش بزرگی) از کسانی که مایل به کار کردن هستند بیکار هستند. اگر این مناسبات بین تعداد زیادی از شرکتها عمومیت یابد باعث میشود کسانی که تا الان شغلی نداشتهاند مسیر سختتری برای یافتن شغل داشته باشند. چون هم سرمایهگذاری افت کرده و هم دستمزدها بالاتر رفته است. افراد جویای کاری که کمترین میزان مهارت یا تجربه کمتری دارند بیش از هر کسی از چنین شرایطی آسیب میبینند. این در حالی است که اگر به دنبال کاهش نابرابری اجتماعی با حمایت از محرومان بودیم باید سیاستهایی در پیش میگرفتیم که به آنها کمک کند. میان خود کارگران شرکت هم ممکن است تفاوتهایی میان کارگرانی که نزدیک به بازنشستگی هستند با کارگرانی که تازه کارشان را شروع کردهاند، کارگران بیشتر ریسکگریز با کارگران کمتر ریسکگریز و غیره به وجود بیاید.
یک برداشت کاملن متفاوت که از حرف بعضی آدمها قابل استنباط است اینکه کارگران نمیخواهند مالکیت مجموعه را با خرید سهام در اختیار داشته باشند، اما مایلند علیرغم نداشتن حقوق مالکانه، شرکت را مدیریت کنند یا در برخی تصمیمات مدیریتی دخالت کنند. این تقریبن همان نقشی است که اتحادیههای کارگری در اختیار دارند. قدرت چانهزنی اتحادیههای کارگری از توان آنها برای هماهنگ کردن رفتار کارگران در یک یا چند کارخانه یا حتی صنعت و تهدید به کار نکردن و زیان زدن به شرکتها ناشی میشود نه حقوق مالکانه. شاید بتوان به مکانیسمهای دیگری برای فراهم کردن چنین توانی برای کارگران فکر کرد.
بگذارید اول یک سوال اخلاقی بپرسیم. آیا اخلاقن رواست مالکیت و مدیریت به این سادگی تفکیک شود؟ آیا پیشنهادکنندگان میپذیرند که پرستار فرزندشان، باغبان باغچهشان، نقاش دیوار منزلشان یا نصاب ماهواره در مورد فروش، تخریب یا بازسازی منزلشان نظر بدهد و در صورتی که به نظر او توجه نکردند تمام پرستاران، تمام باغبانان، تمام نقاشان یا تمام نصابان از ارایه خدمات به آنها اجتناب کنند؟ آیا وقتی ماشین تصادفیمان را به صافکاری میبریم حاضریم از حقوق مالکانهمان به نفع صافکار صرفنظر کنیم؟
از بعد اخلاقی ماجرا بگذریم تمام مشکلاتی که در حالت قبل گفتیم حالا به شکل شدیدتری وجود دارند. چون کارگران مالک نیستند اما مدیریت دارند، هیچ انگیزهای جز توجه به منافع مالی خود که در تضاد شدید با منافع مالکان است ندارند. برای آنها این مهم است که شرکت هرچند با زیان به فعالیت خود با حفظ تمام نیروی کار ادامه دهد چون این زیان از جیب سرمایهگذاران میرود.(+) به نظر نمیرسد که تحقیق و توسعه برای کارگران اهمیت چندانی داشته باشد چون شرکت را درگیر ریسکهایی میکند که نتایج مثبتشان در بلندمدت هویدا میشود. اساسن کارگران چرا باید انگیزه داشته باشند داراییهای شرکت بزرگتر بشود؟ از طرف دیگر افرادی که در جستجوی کار هستند یا کارگرانی که در صنایع بدون اتحادیهها هستند حالا بار بیشتری از رقابت در بازار کار را تحمل میکنند. (+) بدون تردید این همه بحث نیست؛ جنبههای دیگری هم وجود دارند. از جمله اینکه گاهی شرکتها در برابر کارگران قدرت مونوپسونی دارند؛ چون تعداد کمتری نسبت به کارگران در هر حوزه خاص (شهر، زمینه تخصص و غیره) دارند، مدیران ممکن است با هم تبانی کنند و غیره. اتحادیههای کارگری یا قوانین حمایت از کارگر میتوانند به کارگران کمک کنند بر این شرایط نابرابر غلبه کنند و در نتیجه خروجی به شرایط رقابتی نزدیکتر شود. با این حال من فکر نمیکنم اتحادیههای کارگری با چنین ملاحظاتی شکل گرفته باشند و کسی میزان رقابت در سمت تقاضای نیروی کار را در صنایعی که اتحادیه دارند سنجیده باشد. بعضی ادعا کردهاند که وجود چنین مکانیسمهایی در دوره بحرانهای اقتصادی باعث میشود کارگران کمتر بیکار شوند، در نتیجه مصرف کل در دوره بحران کمتر افت کند و به همین دلیل عواقب رکود برای کل اقتصاد کمتر مشکلساز شود. در همین راستا برخی به افزایش بیشتر نرخ بیکاری در ایالات متحده نسبت به آلمان (یا کشورهای اسکاندیناوی) در دوره بحران اشاره کردهاند. با این حال جای این سوال وجود دارد که اگر قرار است جلوی افت مصرف کل در دوره رکود گرفته شود چرا بهتر نیست به جای کمک به کارگران یک شرکت یا صنعت خاص از طریق مکانیسم اتحادیهها، به تمام مردم یا تمام افراد آسیبپذیر با پخش یارانه کمک کرد یا چرا بهتر نیست دولت سیاست مالی خود را تغییر دهد تا مشخص باشد هزینه این قبیل سیاستها از جیب چه کسی تامین میشود و انگیزههای این شرکتها در آینده تحت تاثیر منفی قرار نگیرد و سوالاتی دیگر از این دست.
اینها ایدههایی کلی است که در این مورد به ذهن من میرسد. من در این نوشته نمیخواهم با سادهاندیشی به پیچیدگیهای واقعی بازار کار نظیر اثر اتحادیهها یا افزایش حداقل دستمزد و غیره بیتوجهی کنم. شاید بشود سر فرصت دقیقتر به آن پیچیدگیها پرداخت.
پ.ن. مربوط
بسیار عالی.
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر
با توجه به صورت مسئله عبارت «قیمتی بالاتر» باید با «قیمتی پایینتر» جایگزین شود.
لایکلایک
فکر کنم همان «بالاتر» درست باشد. شرکت حمل و نقل به شرکت پتروشیمی خدمات میدهد (مثلن پروژه حمل سوخت) و این خدمات را به قیمت بالاتری ارایه میکند که یعنی سودها از شرکت پتروشیمی به شرکت حمل و نقل منحرف میشود.
لایکلایک
ببخشید، نمیدانم در زمان نوشتن کامنت در ذهنم چه گذشته. اگر خواستید این ریسهٔ کامنتها را پاک کنید. ممنون از تحلیلهای عالی.
لایکلایک
خواهش میکنم.
لایکلایک